مرا دیوانه نفسی است
مرا دیوانه نفسی است – تن تاریک زندانش … خرد فرمانده زندان و او محکوم فرمانش
نه تقصیر جنونش کرده در قید و گرفتاری … که جز دیوانگی باشد هزاران جرم و عصیانش
جنون تقصیر عمدی نیست تا کیفر دهد آنرا … کجا دیوانه از دیوانگی آزرده شده جانش ؟
گر این دیوانه را باشد گناه بی شمار – اما … یکی هم زان جنون اوست ز استیلای دیوانش
به دستور خرد گفتم که او را یک نظر بینم … مگر دانم گناهش چیست ؟ یابم قدر و میزانش
مرا دیشب اجازت داد سلطان خرد کز وی … ملاقاتی کنم – پرسم ز احوال پریشانش
بصیرت رهنمونم شد سوی زندان تن رفتم … مرا آن دیوانه را دیدم میان کفر و خذلانش
چه تابی داشت یا رب در چنان زندان تاریکی … چه پیچ و اضطرابی داشت در زنجیر پیچانش
مرا از وحشت دیدار او حالی عجب رخ داد … که شرح آن به عمری نیست ممکن داد پایانش
به بالای سرش ابری ز دود غبن کردارش … به زیر بستری آکنده از افعی و ثعبانش
به گرد ش شعله های درد بر رخ پرده ای ز آتش … به تن پیراهن رنج و به پا سریان قطرانش
نشانها از ( اذا الاغلال فی اعناقهم ) او را … ( لهم من فوقهم ظل ) دلیل کفر و طغیانش
ز ( فلیبکوا کثیرا ) جای اشک از دیده خون افشان … بلند از درد با ( یا ویلنا ) فریاد و افغانش
به استدعای ( اخرجنا ) زبانش لابه گر هر دم … جواب ( اخسئوا فیها ) جز او مزد کفرانش
در آن ( بئس المهاد ) او را خدا داند چه حالی بود … ( لهم فیها زفیر ) صادق از آیات قرآنش
چو عادت یافتی با درد – درد تازه ای دیدی … ز ( بدلنا جلودا غیرها ) از حکم یزدانش
غرض هر هفت دورخ بود او را مسکن و ماوی … ندانستم که جرمش چيست ؟ کا زار ندران سانش
ز سلطان خرد کردم تقاضا تا دهد بارم … مگر دانی سبب از بهر این تعذیب و خذلانش
بصیرت برد با دستور عقلم تا بدانجائی … که حکمت کرده بود از هر نظر مکتوم و پنهانش
هزاران پرده را برداشت و از جلبهابها بگذشت … بسر سر را هم داد بهر کشف ماکانش
ز صندوقی که بد ( ام الکتاب ) اندر دلش پنهان … برون آورد اوراقی پر از جرم فراوانش
نهاد اندر برم – گفتا : که بر خوان سوء اعمالش … ببین افغان شرم آگین و کار نا بسامانش
نشستم هر ورق را خواندم از آغاز تا پایان … چه دیدم ؟ آنچه صدها سال شرح و بسط نتوانش
تو گوئی بذر عصیان هر کسی بگرفته از نفسم … شده با امر و با دستور او هر جای دهقانش
مگر او نسخه ای بهر شقاوت داده عالم را … که هر کس حکم هر جرمی بدستش بود از آنش
هر آن لغزش که از هرکس شده صادر بهر عصری … ز تلقینات نفسم بوده در هر عهد و دورانش
متاع کفر هر جا عرضه بازار شد – گوئی … بدست هر کسی بد … بود از کالای دکانش
عجب نفس پلیدی مرکز و جرثومه عصیان … بهر جا هر خطائی بود از تاثیر طغیانش
ز آدم گیرم و از اولین جرمی که زو سر زد … مگر با دام نفس دون از ره برد شیطانش
اگر ابلیس هم از کید آدم را نشد ساجد … ز تحریک چنین دیوی پریشان گشت دیوانش
اگر قابیل شد قاتل در کشتار را بگشود … بد از اضلال نفسم فتنه ای گر سر زد از جانش
کجا فرزند نوح از وی کشیدی سر- شدی کافر؟ … نکردی حیله نفسم گر از ایمان گریزانش
رهای یافت اهلش از بلای بی امان – لیکن … ز اغوای چنین اهریمنی شد غرقه کنعانش
چنان گمراه کرد آن قوم را این طاغی سرکش … که شد ناچار نوح از کیفر اغراق و طوفانش
اگر نمرود ابراهیم را انداخت در آتش … که تا سازند در آن شعله ها نابود و بریانش
کجا او جرئتی می داشت در کاری چنین مشکل؟ … تو گوئی بود از این عنصر ناپاک فرمانش
اگر آزر ( لئن لم تنته ) می گفت با فرزند … اشاراتی ز نفسم بود اندر مغز نادانش
ز تلبیس چنین ابلیس – نفسی بود کز موسی … به طغیان سر کشید از راه حق فرعون و هامانش
ز وسواس یهودان راه بر عیسی فرو بستند … که ماوی شد ز ناچاری چهارم بام کیوانش
ز نقش سر کشیهایش مگر بوجهل شد سرکش … وگر نه کی فروتر بود قدر از قدر سلمانش
ز تلقین پلیدیهای این ( اماره بالسو ء ) … برای بولهب شد باز راهی سوی نیرانش
چو اقیانوس کفرش در تلاطم آید و جنبش … نماید قطره ای بی ارزش و ناچیز و عمانش
جهان در پیش کفر ذاتی او کمتر ز موئی … زمین و آسمان کوچکترین میدان جولانش
گنهکاری – پلیدی – کافری – دیو تبه کاری … چنین در محبش تن مانده چون ماری در انبانش
نه جرمش را شماری و عذابش را نه پایانی … نه راه چارهای نه در خور عفوی ز یزدانش
چون خواندم قصه های سوء کردارش یقین کردم … که تقدیر ازل در راه شقوت کرده قربانش
فرو رفتم به دریای تحیر زآنچه بر خواندم … چو دیدم برده خر از سیل کفر و بار و پالانش
سوی نور بصیرت با نگاه دهشت آلودی … نظر افکندم و دیدم – بود سر در گریبانش
به معنی راه برد از دیدنم سویش به نرمی میگفت … کجا این درد را درمان توانی یافت آسانش ؟
قرین وحشت از زندان چو برگشتیم سوی عقل … بصیرت داد شرح دیده ها را نزد سلطانش
در آخر پرسشی کرد او که آیا می توان راهی … بدست آورد تا گردد سبک رنج فراوانش ؟
سکوتی کرد طولانی خرد – گم شد در اندیشه … چو سر برداشت می بارید از غم خون ز مزگانش
بگفتا نیست راهی در نظر تخفیف رنجش را … خرابیهای او را کسی بود امکان عمرانش
مگر در پیشگاه رحمه للعالمین باشد … برای او علاجی گر رسد دستی به دامانش
عجب دشوار راهی بود مشکل چاره دردی … ز دوزخ راه چون می یافتم زی آب حیوانش
چه گوید خرد ؟ آیا کجا ممکن بود این کار؟ … به دامانش کجا دستم رسد ؟ این نیست امکانش
کجا دست پلیدی میگرفتی دامن پاکی ؟ … مسیر چون شدی دارو ز درمانگاه سبحانش ؟
کجا سلطان کونینی به ابلیسی نظر میداشت … سگی مشرک چسان می برد ره تا بر سر خوانش ؟
ز باد صرصر یاس آنچنان افسرده شد گیتی … که دل بر یکدیگر می سود از این ترس – دندانش
چو در ناچیزی و عجز و زبونی غرقه شد جانم … برون شد ز آستین لطف دست جود و احسانش
بناگه باد طوفانزای نومیدی فرو خوابید … جهان ترس و وحشت ریخت بر هم اس و ارکارنش
بهم برخورد تاریکی و مهری از افق سر زد … که هستی شد پر ز فیض حیات و نور رخشانش
چنان لبریز شد ز آرامشی جانبخش این عالم … نمیدیدی سر موئی که بادی کرده لرزانش
ز پشت پرده لطف خفی نوری نمایان شد … که بد نور شفاعت نزد فکرم نام و عنوانش
نماند اندر جهان یک ذره در تاریکی و ظلمت … همه در نور شد مستغرق و نابود و خذلانش
به بالای سر زندان سحابی با شتاب آمد … که صد دریا نمایان بود در هر قطره بارانش
فرو بارید که آن سیل رحمت ز سر زندان … که از آتش نماند آثار زیر آب نیسانش
سراسر عالم امکان سر تسلیم را خم کرد … نه میدان ماند و نه جولان نه گویی و نه چوگانش
خرد چون دید این آثار رحمت راز خوشحالی … چنان شد منبسط کش تنگ آمد اوج کیهانش
دوان شد سوی درگاهی که بیمارش بود عالم … ز داروخانه ( لاتقنطوا ) بگرفت درمانش
شرابی بود از محض کرم و ز لطف بی علت … که گر نوشد از آن شیطان کند مقبول رحمانش
چو دیدم لطف او را جرئتی در من پدید آمد … در زندان شکستم بی خبر از قید دربانش
ز( لا ) مقراض آوردم بریدم بند زنجیرش … ز ( الاالله ) نیرو دادم و تلقین ایمانش
چو نفی ماسوی بنمود و در توحید رو آورد … ز ایمان خلعتی پوشیده شد بر جسم عریانش
چه خلعت ؟ خلعتی گر عطر آن پخش جهان گردد … حیات تازه یابد هر که را نام است انسانش
بمیرد مرگ دیگر دفتر مردن شود بسته … به دوزخ گر رسد بویش شود خاموش نیرانش
بیارامید آن جوش و خروش آن در دو تعذیبش … بیاسائید آن رنج و غم از تاثیر ایقانش
همان اهریمن بیمار را اکنون بیا بنگر … به روی تخت مستشفای غفران غرق احسانش
ز باران شفاعت شسته از تن رنگ تاریکش … شده از فیض رحمت روی چون خورشید تابانش
بریده رشته امید را از هر چه جز لطفش … چو دیده خویش را آسوده اندر صحن ایوانش
زدی ( یا لیتنی کنت ترابا ) سالها فریاد … کنون ( یا لیت قومی یعلمون ) بر خوان ز دیوانش
نبرد رشته امید از لطف خدا دیگر … نپیوندد باستظهار حق زین پس به دیوانش
بلی – با نفس کافر آشتی کردیم و می سازیم … چو او از کفر خود برگشت می بینم مسلمانش
بلی – آن نفس کافر مظهر ایمان شد و تسلیم … شود با نور ( یهدی من یشاء ) ستوار ارکانش
بود از همت مردان و معماران لطف حق … که دارد روی در آبادی و تعمیر ویرانش
خدا را شکر کز اضلال و بدکاری رهائی یافت … شده از لطف حق مشمول صد احسان و غفرانش
نپنداری گرآید باز زی بازار شیطانها … نه – هرگز – دیده چون ابلیس را در قدر و در شانش
ز چاه گمرهی بیرون شد در صحنه رحمت … همی گردد بناز و خوشدلی در باغ و بستانش
نمی گردد فراموشش دگر آن دوره ظلمت … همی لرزد به خود چون یاد آرد عهد عصیانش
بلی – اماره ام – لوامه شد اینک بحمدالله … که نفس مطمئنه گردد و پر فیض دامانش
بدیهای گناهانش شده تبدیل نیکیها … همین است حاصل استغفار را از لطف پنهانش
امیدم هست این دولت نگردد قطع دیگر بار … چو از گرداب بی دینی نجاتش داد دیانش
اگر یک قطره از لطفش جهان را شود کافی … برای نفس دونم رحمتی آید چو عمانش
بوسع جرم وسع رحمتش شامل شود – آری … جهان جرم باشد ذره ای در بحر غفرانش
کنون با حکم ( بسم الله مجریها و مرساها ) … به روی کشتی تن فارغ از امواج طوفانش
بهر سو میرود با پشتبانیهای الطافش … در آخر بر سر( جودی ) مرگ آید به فرمانش
مرا دیگر نباشد کار با این توده غبرا … نمیخواهم دگر جائی چه آبادش چه ویرانش
نیم خوشحال هرگز گر به کاخ سلطنت باشم … نخواهم بود محزون گر شوم محبوس زندانش
اگر در غار تاریکی توانم یک نفس آسود … نباشد میل دل سوی صفاهان و خراسانش
کماهی دیده ام ماهیت هر چیز دنیا را … نبینم حق و باطل بعد از این در زنگ یکسانش
وفای روزگار پست را صد بار سنجیدم … چشیدم لذت شهدش چشیدم طعم خطبانش
فریب خواجگی خوردن و یا در بندگی مردن … بود سوائیش پیدا و ممکن نیست کتمانش
بیا ای خواجه راه دیگری گیریم و بر گردیم … براه روشنی دور از زیان و رنج و خسرانش
بیا راز جهان در صفحه تکوین عالم بین … که اسراری است بی پایان بهر خار مغیلانش
مخور دگر فریب این سرای زندگانی را … کسی از آب شور ار خورد افزون یابی عطشانش
بس است ای خواجه – آخر روی هم انباشتن تا چند ؟ … چشیدی طعم وجدانش – بچش زهری ز فقدانش
همی دیدی که می آید ترا از هر طرف دنیا … کنون باید ببینی رفتنش تلخی هجرانش
تو چون وابسته ای در هستی دنیای بی ارزش … جدائی تلخ آید ترا این است تاوانش
خدا را شرم کن زین جمع و زین انباشتن بر هم … کجا خواهی بری زین عرصه لعل و در و مرجانش ؟
چه فرقی باشدت گر مال ماند خود روی بیرون … و یا خودمانی و واچیند از دست تو دامانش ؟
ز کوخی سوی گور تار رفتن کار آسانی است … ولی از کاخ سوی گور نتوان یافت آسانش
بیا پندی شنو از من که من پیمودم این صحرا … شکاری نیست در این دشت جز افعی و ثعبانش
نمی بینی مگر این کاروان را کز کجا آید ؟ … کجا خواهد رود ؟ این راه آخر چیست پایانش
به (پنداری)چه مغروری – به (رویانی) چه مینازی … شوی بیدار چون از مرگ یابی راز بطلانش
نمیری گر بمیل خود – بمیرانند با قهرت … بیا برکن دل از دنیا – مشو زین بیش فتانش
چو داری فرصت نیکی- مده از دست این فرصت … که پشت دست را خواهی گزید از نیش دندانش
سراپای عروس – دهر آلود است و زهر آگین … چرا در دامش عشقش میشوی افتان و خیزانش
تو چون طفلی و نادانی نمیدانی چه خواهد کرد … ترا این مادر دنیا که دنیائی است حیرانش
اگر دانی چرا می پرورد این دایه دهرت ؟ … نخواهی خورد از وحشت دگر شیری ز پستانش
مرو دنبال آن دیوی که خونین است چنگالش … مدو اندر پی غولی که دوزنده است پیکانش
عجب مهمان کش است این میزبان پست و این غدار … اگر بشناسیش هرگز نخواهی گشت مهمانش
اگر خواهی نجات خویش را راهی بیا بشنو … ز من پندی که نتوانی شنیدن جز ز لقمانش
بیا در جاده خیرالبشر بگذار پا بگذر … که جز ملک سعادت نیست آنجامی و پایانش
بشوی از دفتر خود هر چه میدانی و میخواهی … بهم بگذار دانائی بنه در طاق نسیانش
ز نو آغاز کن تحصلی علم و فضل و دانش را … که آموزند هر کس را به دانشگاه قرآنش
درختی گر ز قرآن کاشتی در سرزمین دل … علوم دیگرت باشد همه اوراق و اغصانش
طبیب معنوی شو تا شفابخشی بجان و تن … شد از پیراهنی بیناز یوسف پیر کنعانش
فریب حکمت یونان مخور بگریز درقرآن … بشوی از آب ایمان دل ز افلاطون و یونانش
ترا علمی که در کورت نیاید نیست آن دانش … پس از مردن چه میشاید ترا میساز شایانش
چه گویم بیشتر از آنچه گفتم بهر تنبیهت ؟ … تو باید بشنوی این گفته را با گوش اذعانش
اگرخانه کس باشد ورا یک حرف بس باشد … ولی من حرفها گفتم همه مقرون برهانش
اگر شایستگی نبود خدایا در متاع من … به اخلاص ضمیر من پذیرا باشد و منانش
شفیقی را گدای کاروان معرفت گردان … که تا یابد نصیبی بهر خود از خوان عرفانش